میخوام باز هم بنویسم برای تویی که مرا به فراموشی سپردی
برای تویی که نوشته ها وسخن هایم را فراموش کرده ای
سلام عزیزم .....سلام مهربونم .........نمیدونم دست نوشته هایم را
میخوانی یا نه.
وقتی که تنها میشم و با خودم فکر میکنم میبینم من خوشبخت ترین انسان
روی زمینم چون در تنهاییم تو
رو دارم و یک لحظه ازم دور نمیشی...
تویی که از فرشته ها برایم عزیز تر و خواستنی تری.واسه همینه که به تو
شک کردم که نکنه واقعا فرشته ای.....
اخه فرشته ها دست نیافتنی اند مثل تو......
تازه وقتی خوب فکر میکنم میبینم تو از فرشته ها هم لطیف ترو خیال انگیز
تری........
افسوس ما این همه مدت از عشق سوختیم و نالیدیم و با هزار اه و حسرت
با خنده و اشکهایمان یکدیگر را صدا زدیم
و حالا چطور میتونم از ان خاطرات بگذرم؟؟؟؟؟
نمیگم تو هم مثل من عاشق بودی نه...بلکه تو فقط یک دوستدار ساده ویا
شاید حتی ان هم نبودی......شاید فقط گمان
میکردم که دوستم داری.شاید این خیال زیبا و بس خواستنی بود که مرا به
اینجا کشاند به جنون به
اینکه اینک باید اینگونه وداع کنم
با کسی که مدتی با خیالش زنگی کردم.عطر تنش را استشمام
کردم .دستانش را را لمس کردم .
لبهای گرمش را بوسه زدم و بر شانه هایش سر گذاشتم.گاهی خیال
میکنم چقدر دیوانه ام که تو را با اینکه
حتی یک بار هم در نزدیکی خود نداشتم روزها و شبهایم را گذراندم .با تو با
خیال تو......
ثانیه هایی که در کنار تو بودم با اینکه وجود نداشتی ......لحظه هایی که در
اغوش گرمت چشمانم را بستم
تا جز تو چیزی را احساس نکنم.جز تو و عشق تو.
شبهایی که در خیال خود تا سپیده دم در کنارت بودم و به جای چشمان
روشنت به ستاره ها نگریستم .
به ستاره هایی که چشم از من بر نمیداشتند .......چقدر زیبا بود شبهایی
که به جای خوابیدن به تو فکر میکردم......
در خیالم با تو سخن میگفتم ولی تو غافل از منو عشقم به اسودگی
چشمانت را روی هم گذارده و رویا های زیبا و
خالی از من میدیدی........
چقدر روزها در پارک ها و کوچه ها قدم زنان تو را در کنار خود احساس
کردم .....گرمای دستانت را احساس کردم
با اینکه تو کیلومتر ها از من فاصله داشتی!
چه روز های خوبی بود.
چقدر در رویا هایم با تو پرواز کردن را تجربه کردم .غافل از اینکه تو در زمین
هم کنار من نبودی!!!
چقدر من خوش خیال بودم.
رویای تو ..............رویای داشتنت مانندی خوابی خوش بود .چرا بیدارم
کردی؟؟؟؟
چرا نگذاشتی با خیالت تمام عمر را سپری کنم؟
چقدر سخنانی که از لبانت جاری میشد زیبا بود چقدر دوستت دارم هايي
که میگفتی دلنشین بود!
چقدر عزیزدلم هایی که گفتی مرا دلخوش می کرد.......
چه سخنان زیبا و دلنشینی ...اره زیبا بود .
رویای تو حرفای تو........عزیزم این حرفها رو جز من به کس دیگری هم
میزدی؟
ایا جز در رویای من کس دیگری را در اغوش میکشیدی؟
سوالات بی پاسخم را چه کسی پاسخ میدهد؟
گاهی فکر میکنم زمانهایی که من از عشق تو میسوختم .....شبها و
روزهایی که اشک میریختم
تو در پی کس دیگری بودی .......تو در کنار من نبودی.حتی نخواستی برای
لحظه ای در رویا"
خودت را شانه به شانه ام تصور کنی .چرا؟؟؟
ایا عشق من کم بود؟
اما باز تو در کنار من بودی لحظه به لحظه.........شانه به شانه.
گاهی ساعت ها با تو سخن میگفتم .چشمانم را میبستم و سر روی شانه
هایت میگذاردم و برای تو تنها
سنگ صبورم بودی از روزگار گله میکردم که چرا جاده ها بین من وتو فاصله
انداخته اندو
تو دستان مهربانت را روی موهایم حرکت میدادی و نوازش کنان دلداری ام
میدادی.گاهی اشکهایم را
که بر روی گونه هایم جاری بود پاک میکردی و سرم رو از شانه ات بلند
میکردم و به تو نگاه میکردم
تو با چشمانت با من سخن میگفتی و باز دلداری ام میدادی و زیبا ترین
سخنانت را به من میگفتی!!!
سخنانی که تا کنون هیچگاه از لبانت نشنیدم.افسوس.......
اما این ها فقط رویای ای مدت طولانی من با تو بود .تو از انها خبر نداشتی.
تو حتی اشک من را ندیدی...شب زنده داری هایم را شاهد نبودیو به من
فکر نمیکردی.
گاهی میامد زمانهایی که با تو در رویاهایم به اسمان ها سعود میکردم ولی
مرا یکدفه رها میکردی!
بدون توجه به انکه بدانی میشکنم....!!!!!!!!
گاهی با سخنانت مرا اتش میزدی....اتشی که سوزانتر از اتشفشان ها بودو
بر دلم شعله میکشیدو ان را میسوزاند .
اما دم نمیزدم.ایا تو میفهمیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه به خدا قسم نه
نظرات شما عزیزان: